این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.
زکات علم، نشر آن است. هر وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.
همچنین وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.
این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.
مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!
اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.
همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.
خزید . پسرک هرچه چشم بست دلش خواب نرفت ، افکاری گوناگون سویش سرازیر شده اند ، پسرک در فرار از افکاری آزاردهنده از خانه خارج میشود ، درب را آرام میبندد تا مادربزرگ پیرش از خواب بیدار نشود . آسمان خالی از ستاره ست و ابرهای سیاهی برسر شهر خیمه زدند ، شهر اسیر بغض لجباز و طولانی شد . پسرک نگاهی به سنگفرش دوخت ، خیابان خیس ولی باران نیست ، پسرک نگاهی به انتهای بن بست انداخت همچنان درخت پیر انجیل تکیه به دیوار زده ، شاخسارش همچون بازوهای بلندی بروی شانه های دیوار پیش رفته . پسرک بی هدف راهیه خیابان های سرد و ساکت میشود ، و باز رد پایش به سیه باغ ختم میشود ، و به گوشه ی خلوت و فرسوده ی پارک میرود ، نور ضعیفی از پنجره ی کوچک و شکسته ی کلبه ی زهواردر رفته ی باغبان به بیرون میتابد
پسرک چند سلفه میزند و میگوید ؛ سلام مشت کریم ، خوبی؟
_علیکم ، جوان تویی؟
مگه غیر از من کسی اینوقت شب میاد ته سیه باغ به باغبان پیر شهر سر بزنه؟
_ جوانک چیه؟ چی شده؟
هیچی مشت کریم ، چرا فکر میکنی چیزی شده؟ همینجوری داشتم رد میشدم ک خواستم یه سر بهت بزنم ببینم نفت واسه چراغت داری یا نه؟
(مشت کریم از روی تخت خواب چوبی و دستسازش برخواست و دمپایی کهنه اش را لنگه به لنگه پا کرد و پایش را کشان کشان سوی ضلع سوم و فرسوده ی کلبه اش کشاند ، قوطی کبریت را برداشت تا زیر سماور را آتش کند که پسرک با صدای دو رگه اش گفت؛
زحمت نکش مشت کریم ، من چای نمیخورم ، الانی خونه چای خوردم
_توکه گفتی تازه داشتی میرفتی خونه ، و بین راهی اومدی بهم سر بزنی!. ببین پسرجون شاید چشام سوء نداشته باشه اما گوشهام خوب میشنوه ، و صدات غم داره
مشت کریم هوا سرد شده ، نفت واسه چراغت داری؟ شام خوردی؟ راستی هرچقدر فکر کردم که به قند چی میگفتی یادم نیومد؟ آخه یه اصطلاح عجیب گفتی که مادربزرگمم دقیقا به قند همونو میگه آره تازه یهو یادم اومد میگفتی بهش قامپت . خیلی باحاله. یه جوریه. مثل یه فحش مودبانه میمونه
_ حرف تو حرف میاری که چی رو پنهون کنی؟ از کی پنهون کنی؟ از من؟ پس چرا اومدی پیشم. ؟
مشت کریم چی بگم بخدا. آخه من میدونم که نسبت بهت خیلی بی تجربه ام و چیزایی ک برام یه کوه غمو غصه داره واسه تو خنده داره.
_امروزم رفتی همون جا؟ بازم چشم انتظار موندی؟
آره رفتم ، بازم نبود گویی آب شده ریخته زمین ، سه سال هرروز دنبالش گشتم و نیست که نیست ، لااقل روی زمین خیس این شهر بارانی نیست ، پس لابد بخار شده رفته هوا ، الانم شاید درون یکی از ابرهای بالای سرمون جا خوش کرده ،
_چی میگی پسرجون؟ مگه خول شدی؟ اصلا معلوم هست داری صحبت کی رو میکنی برام؟
همون دختره که چشماش درشت بود ، کیفش صورتی ، اسمش بهار بود ، سه سال هرروز توی مسیر مدرسه میدیدمش ، و هرروز دنبالش میرفتم اما با فاصله تا مطمئن شم که سالم میرسه خونه شون.
_ خونه شون کجاست؟
چطور؟ مشت کریم تو که کل عمرت رو توی این سیاه باغ حبس بودی ، چرا ادرس عشق بربادرفته ی منو میپرسی؟
_آخه من به همون ادرسی ک دفعه پیش بطوره کلی اشاره کردی ، چندین سال پیش برای باغبانی رفتم ، تقریبا یه پنج شش بار بیشتر نرفتم اما صاحب اون عمارت رو بخوبی میشناسم
ْْ خونشون وسط خیابان شیک ، توی فرعی سمت راستی هست ، آخرین خونه توی بن بست مجلل
_آخه جوان ، اون ادرسی ک داری میگی به عمارت خان سالاری منتهی میشه که .
ْ اره. اره همونجاست . منظورت اون بنایی هست که سفید رنگ و بزرگه مثل یه قصر سلطنتی به چشم میاد؟ و چهارتا ستون سفید بلند داره که دوتاش توی ورودی خونه ست و از پایین بروی سطح پلکان های سنگ مرمر قرار گرفته و از طرف دیگه اش در حدود شش یا هفت متری ارتفاع میگیره و بعنوان پایه های نگهدارنده ی طاق هشتی سَردَری عمارت ختم میشه ؟
_اره همون رو میگم ، حالا تو عاشق دختره شدی یا عاشق اون ستون های مرمری؟
ْ مشت کریم داری متلک میگی؟ الان سه ساله که مدرسه مون عوض شده ولی هرروز میرم سر همون کوچه ی فرعی اما حتی یکبار هم ندیدمش
_ ببین جوانک من یه چیز رو میدونم ، که اگه خدا بخواد تا چیزی مقدر باشه ، هرکاری کنی و هرطوری فرار کنی ازش باز مجبوری بهش تن بدی و مقدر میشه ، اما افسوس و امان از وقتی که خدا نخواد و مصلحت ندونه تا انجام بشه ، اون وقت هرکاری هم کنی باز بی فایده ست ، و محال ممکنه که جور بیاد
ْْ خب آخه مشت کریم ، پس چرا میگی که خواستن توانستنه؟
_ آخ که شما جوونا چه خام و بی صبر و حوصله اید ، ببین رسیدن به عشق که مثل کاشتن یه نهال نیست ، که اگه بخوای پس خولستن توانستن بشه ، بلکه عشق بحثش جداست ، و ریشو قیچیش دست خداست ، باید ببینی تقدیر چه میخواد .
(مشت کریم چوب سیگارش را اول چند تا فوت کرد و بعد سیگارش رو کوک کرد توی چوب سیگار و با کبریت آتش زد و اولین کام رو با سلفه های عمیق از سیگار گرفت ولی دودی رو پس نداد انگار که دود رو با تمام وجود قورت داد). و گفت؛
هه ،، من که جوون بودم آرزوی کوچیکی داشتم که از بس شول گرفتم هرگز به آرزوم نرسیدم .
ْ آرزوت چی بود؟
_میخواستم آرایشگر بشم . ولی آخرش باغبان شدم ، هرچند الانم آرایشگر هستم .
(مشت کریم پا شد و قیچی باغبونیش رو دست گرفت جلوی یه بوته شمشاد ایستاد ،، چند بار قیچیش رو توی هوا باز و بسته کرد و جلوی صورتش نگهش داشت و با یه حالتی که انگار چشماش سوء داره دوطرف قیچی رو وَر انداز کرد سپس دو تا فوت سمت تیغه های قیچی کرد و با حالتی که انگار بوته ی شمشاد یه مشتری توی آرایشگاه ست شروع به هرس کردن بوته ی شمشاد کرد ، هرچند قیچی ای که میکرد یه قدم به عقب می اومد و از زاویه ای متفاوت به بوته خیره میشد ، سپس بر روی پاشنه ی پایش میچرخید و تکیه گاهش را عوض میکرد و نگاهی به دو سمتش می انداخت و مجددا شروع به هرس کردن مینمود )
ْ مشت کریم نگفتی تو اون ادرس رو از کجا اینقدر خوب بلدی؟ تو از کجا میدونی توی حیاطشون درخت کاج کج شده سمت صنوبر ؟ مشت کریم یه چیزی بگو. تمام روح و روانم در هم پیچیده
_جوانک من نمیتونم بهت چیزی رو بگم که از درکت بدوره و ظرفیت پذیرشش رو نداری
ْ مشت کریم من میدونم داری از چی حرف میزنی ، ولی باورش سخته که تو هم به همون چیزی فکر کنی که من مدتهاست بهش شک کردم ولی جرأت بیان کردنش رو ندارم . چون خب مطمینم اگه بگم هیچکی باورش نمیشه ، حتی بهم اَنگِ دیوانگی میزنند ، چون از اولش چندین بار هیچی .
_چندین بار چی.؟
ْ اگه بگم چه چیزایی دیدم ، باورت نمیشه مشت کریم ، من چطوری بگم آخه؟. از عقل سلیم به دور و پذیرفتنی نیست ، چون صد در صد به ماور[ طبیعه ربط داره و اصلا مشت کریم تو بهم بگو ببینم معنای ماوراء طبیعه رو بلدی؟
_ پسر جون ، اونی که تو منظورته ، ماوراء طبیعه نیست ، بلکه مابعد طبیعه ست . درست میگی ، تو فریب خوردی پسر جون ، اونی که تو رو اینطور جادو و محسور خودش کرده ، از جنس آدمی نیست ، بلکه خودش رو به اون شکل در میاره
ْ مشت کریم اگه یه کوچولو بخندم ناراحت نمیشی. ؟
_ بخندی؟ واسه چی بخندی؟ مگه خنده داره؟
ْ آخه مشتی جون ، من فدات شم ، محسور رو دیگه از کجا پیدا کردی و وسط حرفات گفتی؟ بعضی وقتا یه چیزایی میگی که آدم اصلا انتظارش رو نداره ، آخه میدونی مشتی!. یه چیزی هست راجع به تو و این باغ ک اگه بهت بگم ناراحت میشی، شایدم دلت بشکنه
_ حالا چی منتت رو بکشم تا حاضر شی بگی؟ ، نه پسر جون از این خبرا نیست ، اگه دلت میخواست تا بگی ، خودت بی ناز و اطوار میگفتی ، و نیازی به این ادا اصول در آوردن ها نبود
ْ مشتی همه ی دوستام بهم میگند که چرا ادای دیوانه ها رو در میارم ، ولی بخدا من هرگز کار بچگانه و یا ظاهر نمایی و تظاهر به دیوانگی نکردم
_ خب پس چرا بهت چنین تهمتی میزنند
ْ همه میگن که چرا هر شب سر تاریکای هوا ک میشه میام توی سیه باغ و با خودم حرف میزنم ، ولی من بهشون گفتم که مشت کریم آدم با تجربه و مهربانی هست ، و دلم میخواد باهاش هم کلام بشم درد دل کنم و.و.
_خب؟!
ْولی آخه چطور بگم والا!. اونا میگند که من دروغ میگم و پست صنوبر ته سیه باغ ، هیچ کسی نیست و اصلا مشت کریمی وجود نداره ،
_ خب اونا دروغ میگن ، دیوانه اند ، عوضی اند ، تو باور نکن ، اونا دروغ میگند ، بی ناموسن ، باور نکن ، اونا دروغ میگند اونا عوضی اند تو باور نکن ، اونا
ٌْ ای باباااا. دیدی ناراحت شدی ، و باز قاطی کردی !. باشه باشه ، من حرفشون رو باور نمیکنم ، تو دیگه بس کن ، سرم در د گرفت از بس مث طوطی تکرار میکنی جملات رو.، ولی آخه حقیقتش حتی یه بار که هوا روشن بود منو به زور آوردند و گفتند که باید مشت کریم رو بهشون نشون بدم ، _اونا عوضی اند ، اونا دروغ میگند ، تو گوش نکن ، تو بیا پیشم ، تو بیا حرف بزن ، تو نیای نمیشه درد دل کنی ، تو گوش نکن اگه درد دل نکنی مث من میشی ، ک وقتی سن تو بودم می اومدم اینجا ، و با یه پیرمرد دیوانه درد دل میکردم ، اما اونا بهم گفتن دیوانه ، من طرد شدم ، بعد اومدم همینجا یه کلبه ساختم ، بعد هم ک
ْ مشت کریم یعنی تو هم همین بلایی سرت اومده ک داره سر من میاد؟ تو هم سن من بودی ، عاشق همونی بودی که خونه شون یه درخت کج کاج داره ؟ ، مشتی ، من گیج شدم ،
_ تو داری با خودت حرف میزنی بچه جون
ْ نه مشتی، مگه دیوانه ام که با خودم حرف بزنم؟
_ بهت دارم چیز دیگه ای رو میگم چرا خوب گوش نمیکنی پسرجون ، بهت میگم تو داری با خودت حرف میزنی
ْ مشت کریم خول شدی مگه؟ من دارم با تو حرف میزنم
_ دقیقا درست میگی. ، ولی تو داری با شخص دیگری حرف نمیزنی ، تو داری با تو حرف میزنی. یا بهتره بگم من داری با من حرف میزنه و من داره از من دیگه میشنوه .
ْ مشت کریم تو حالت خرابه بخدا ، ای ن چرت و پرتا چیه داری میگی؟ .
نیمی از من ، گم شده ، آیا این منه در من را ندیدید .
ادامه دارد ، کلیک کنید
ادامه مطلب . برای خواندن ادامه مطلب ،کلیک نمایید
سلام دوستان و هنرجویان و دانشجویان هموطن . اگر از حال استاد و دوست و هم وطن خودتان شین براری صیقلانی یعنی جناب استاد اقای شهروز براری صیقلانی جویای احوالید باید بگویم خدمتتان که ایشان خوب و در سلامت بسر میبرند ، و در المان هامبورگ اشنایدربیرهافن هانزر گانزر هد کیلینزابیچ دب لیچ بستری هستن و بهبود قابل توجهی نسبت به زمان حضور در ایران پیدا کرده اند . بنده رضا سمرقندی هستم ، و اطلاع دقیق از سلامت ایشان دارم. . با ارزوی سلامت بهبودی بیشتر ایشان . برقرار و پاینده و قلمتان مانا باشد.
رضاسمرقندی
این اهنگ رو به استاد عزیزمون شهروز براری صیقلانی تقدیم میکنیم که. بهترین استادمون بوده و یادشان تا ابد خواهند ماند در قلب تک تک مان . با توجه به ارادت. استاد براری به اشعار مولانا رومی ، بد ندیدم که این اهنگ رو به اشتراک بزارم.
سلام دوستان
من رزیتا قریشی چهاردهی هستم از پرسنل کادر تیم پرستاری بیمارستان رازی شهر رشت ، گیلان . ایران . من طی مورخه 10بهمن ماه ، 1398 الی 10 اسفند 1398 بعنوان پرستار در بیمارستان انجام وظیفه نمودم . و اکنون علاماتی حاکی بر مبتلا به ویروس کرونا در من مشاهده شده و من بطور داوطلبانه اعلام و به قرنتینه امده ام. قرنتینه در محیط غیر بهداشتی و بی توجه به نکات اصولی در مکان نامعلومی برپا شده . که اکنون روزانه با مینی بوس ددر نوبت های جداگانه ای بیست نفر بیست نفر از سطح شهر رشت و معابر و پیاده رو ها عابرین مشکوک به ابتلا به ویروس را به اینجا میاورند و همگی در محیط کوچک و مشترکی نگهداری میشویم . و من با توجه به علم پزشکی که دارم ایمان دارم تعدادی از این ورودی های جدید کاملا به اشتباه به اینجا اورده شده اند . زیرا فردی که تشخیص میدهد که. چه کسی از رهگذران مبتلا و دیگری سالم است از سواد پزشکی برخوردار نبوده و تنها بدلیل درجه دمای بدن انان تشخیص به ابتلا میدهد .
او فرق یک فرد تب دار معمولی را با افراد مشکوک به ابتلا را نمیدهد .
اکنون هفت روز است که بطور مثال خانمی با اسم فاطمه ع ، و خانم رقیه میم . ، به اینجا اورده شده اند و انان هیچ علامتی از ابتلا به بیماری را نشان نداده اند . و بی شک اگر از ما جدا نشوند بطور ختم مبتلا خواهند شد .
من بنابر تجربه میدانم که افراد مبتلا. سلفه های خفه و مانند اوق زدن میکنند ، چون ریه انان توان انجام سلفه ای کامل را ندارد و به زبان عامیانه ، سولفه ی انان نمیشکند و فقط حالتی همچون اوق زدن و بالا اوردن را دارد . اما چندی از این افراد هیچ سولفه ای نمیکنند و انان نیز پس از چندی زندگی با ما. مبتلا میشوند
زمان کار یکماهه در شروع بحران کرونا ، تعداد تلفات و فوتی های بخش عفونی بیمارستان رازی بطور تقریبی بصورت تساعدی بالا میرفت ، نه بشکل پلکانی .
یعنی اگر روز اول سه فوتی بود ، روز بعد نه نفر و روز بعد :-18 نفر و به همین تناسب افزایش مییافت. میدانم باورش دور از باور شماست ولی ما حتی بدلیل پر بودن سردخانه ، اجساد داخل کاور را درون اتاق های کنار سردخانه گذارده بودیم و در مدیریت چگونگی انتقال انان شدیدا دچار مشکل بودیم . و تا روز اخر حضورم. در انجا حدود تقریبی بیش از صد و بیست متوفی داشتیم . البته تعداد زیادی را به دولت اباد یعنی باغ رضوان. انتهای ارامستان انتقال داده بودند و به خاک سپرده بودند.
و تعداد باقیمانده فوت شدگان درون بیمارستان. مربوط به چند روز اخر. بوده . و به ما گفته شده بود که به صلاح عمومی جامعه نیست تا از میزان فوت شدگان اگاه شوند زیرا هیستریک عصبی به انان دست میدهد و دچار وحشت عمومی. میشوند. .
حلالم کنید . . . .
رزیتا قریشی
این مطلب نقل قول از پیج شخصی سرکار خانم رزیتا قریشی است .
این. پرستار. خوب و. انساندوست در. وضعیت بحرانی. بودند و از تاریخ 12 اسفند از ایشان هیچ تماس ، پیام ، و خبری در دسترس. نیست و مسیولان قرنتینه هیچ پاسخی از. شرح حال سلامت ایشان نمیدهند و. و خانواده ی این عزیز در بلاتکلیفی بسر میبرند.
برایشان سلامتی. ارزو میداریم . و امید بهبودی تمامی مبتلایان . شین براری صیقلانی.
مجموعه داستان های کوتاه حقیقی عجیب ولی واقعی ، کلیک کنید. پرونده های عجیب
دریافت
عنوان: شهروز براری صیقلانی رمان مجازی سیامک عباسی اهنگ
حجم: 7.76 مگابایت
توضیحات: اهنگ عاشقانه سیامک عباسی
لیلا محمدی ن بیژن الهی محمد شیرین زاده سپپید شاعره مهسا پهلوآنچیستا یثربی نرگس دوست نسیم لطفی نویسنده
منوچهر پرواز بعد از پنج سال تحمل حبس در زندان لاکان رشت ، به روز ازادی خود میرسد و با تمام هم بندی های خود خداحافظی میکند او نیز مانند هم سلولی ها و هم بندی هایش به اتهام و جرم قاچاق مواد مخدر به زندان افتاده بود و تمام پنج سال را با ریاضت و سختی های رایج درون زندان سپری کرده بود و برای آینده اش برنامه های جدیدی در حد ایده های بلند پروازانه داشت که سبب روشن شدن نور امید کوچکی در ظلمات و سیاهیه مطلق دلش سو سوء بزند ،
منوچهر پرواز پنج سالش را گذراند و روز ازادیش مطلع شد که او جریمه ی نقدی هم شده بوده و باید به خزانه واریز کند اما او که پنج سال را در حبس گذرانده بوده هیچ پس اندازی نداشت ، او را بردند و پس از تحمل مدت حبس به نزد اجرای احکام شعبه ای که وی را پنج سال پیش محکوم نموده بود . و قاضی جدید شعبه از وی پرسید که آیا توان مالی اش را دارد تا جریمه ی سنگین نقدی اش را پاریز کند؟
منوچهر پوزخندی زد و گفت؛ من اگر پول داشتم که دست به خلاف نمیزدم حاج اقا
من اگه پولی داشتم ، پشتی داشتم ، سرمایه و ثروتی داشتم ، اگه ارث میراثی داشتم یا کسو کاره درست درمونی داشتم که هرگز قاچاق نمیکردم تا با جونم بازی کنم بخاطر انجام ب
کار خلاف قانون . تمام جوانی خودمو تاوانش رو بدم . شما چه توقعی داریداا!.
قاضی ؛ پس نداری؟ خب مثل ادم بگو ندارم. چرا سرتق بازی در میاری و. بد لحن جواب میدی ، کاری نکن بلایی سرت بیارم که مرغای اسمون به حالت مشکی بپوشن و زجه بزنن ، خب پس باید به میزان جریمه ات حبس بکشی ، یعنی در اصطلاح میشود ؛ جریمه ،بدل از حبس
منوچهر را به زندان بردند و او مدت بسیاری را مجدد در حبس بسر برد و در بهار سال 66 به اخرین روز حبس خود رسید و مجدد با دوستانش و هم بندی هایش خداحافظی نمود ، وسایل درون زندانش را که اعم از فلکس چای و بالش و شلوار گشاد کردی و یک عینک شکسته بود را به فرد کارگری که طی دوران حبس در اتاقش کارهایش را انجام میداد و خودش نیز زندانی بود و دوران حبسش را میگذراند بخشید . در اصطلاح رایج درون محیط زندان ، به چنین شخصی میگویند ؛ زحمتکش .
زحمتکش فردی ست که با هر دلیل و نیتی داوطلب انجام امور نظافت و شستشو و کارهای خدماتی یک اتاق در زندان باشد . معمولا به ازای چنین لطفی از سوی زحمتکش. ، باقیه زندانیان بنا بر قانون نانوشته ای خود را بدهکار مرام معرفت فرد زحمتکش میدانند و به او ترحم خاصی نشان میدهند . بطور کلی زحمتکش ها افراد بی ادعا و ساکت و ارام تری هستند که از حاشیه فرار میکنند و تماما بفکر انجام امور اتاق هستند از طرفی نیز با این کار خود را مشغول میکنند تا بلکه مدت گذر دوران حبس را راحت تر و کم رنج تر بگذرانند .
زحمتکش وسایل را از منوچهر گرفت و گفت؛ اق منوچ ، من نگرانم.
منوچهر؛ من ازاد شدم . و از این خراب شده و چهار دیواری دارم خلاص بشم ، بعد چرا تو نگرانی؟
زحمتکش؛ اخه من دیشب خواب بدی دیدم ، خواب دیدم دست و پاهات قلف و زنجیر شده و مث فیلم های خارجی توی یه صحرای خشک و بی ابو علفی و بهت یه پوتک دادند و باید صخره ها رو خورد کنی ، و لباس سفید با خط های ابی پوشیدی و به پاهات وزنه وصل شده .
منوچهر خندید گفت. ؛ چی میگی؟ مگه خول شدی؟ این چرت و پرت ها چیه که میگی ؟ نگران نباش حتما دیشب تب داشتی و خواب بد دیدی.
منوچهر پرواز اسمش خوانده شد و از همگی خداحافظی کرد و از بند و کلیدور اصلی بیرون امد و به زیر هشت رفت
. (زیر هشت؛ محوطه ی کوچکی است که ما بین سالن اصلی زندان و قسمت اداری زندان قرار دارد و برای گذر از ان نیاز به دلیل موجه و یا مجوز خاص میباشد و معمولا کسی را به انجا فرا نمیخوانند مگر برای امر مهمی ، همچون ازاد شدنش . گاه نیز برای تنبیه یک زندانی ، وی را در انجا و به میله های افقی درب جانبی زیرهشت ، دستبند میزنند تا درس عبرتی برای باقی زندانیان باشد)
منوچهر به زیر هشت رفت و از نگهبانان و مدیر فرهنگی ، و پرسنل زندان خداحافظی نمود ، او لباس هایش را که پس از شش سال برایش تنگ شده بودند تحویل گرفت و هنگام پوشیدن پیراهنش ، نگاهش به نقطه ی نامعلومی از دیوار روبرو خیره مانده بود و غرق در افکاری مشوش از شنیده هایش گشته یود ، او به چیز هایی که زحمتکشش گفت می اندیشید و این نکته که طی سالها تجربه ی هم اتاق بودنش با زحمتکش ، وی اعتقاد شدیدی به خواب های او دارد ولی اینبار اما زحمتکشش خواب های خوبی را ندیده برای او. و او دچار احساس دوگانه ای است که متضاد یکدیگرند ، او سرگرم پوشین لباسش بود که بطور تصادفی سرآستین و زیر بغل لباسش پاره شده و صدای جر خوردنش سکوت درون افکارش را محو نمود .
منوچهر سبیل هایش را تاب داد و در ایینه دیواری نگاهی به خودش انداخت و دستی به خط مویش کشید از اخرین نگهبان و دربان نیز خداحافظی نمود و از زندان خارج شد، و از درب کشویی بزرگ زندان لاکان وارد هوای ازاد و فضای باز شد، اکنون اسمان سقف ابی رنگ لحظاتش بود و هیچ دیواری چهار سویش را تنگ و تار نکرده بود و هیچ درب فی ای نیز راهش را سد نکرده بود .
البته او هنوز دویست متر تا فنس جدا کننده ی پارکینگ زندان از جاده ی لاکانشهر رشت فاصله داشت . و عبور و مرور در محیط پارکینگ عمومی ازاد بود و حتی رهگذران و افراد محلی نیز گاه از یک درب پارکینگ وارد و از سوی دیگرش خارج میشدند تا میانبری زده باشند ، در حاشیه جاده یک سری تاکسی زرد رنگ به صف ایستاده اند. و دلال ایستگاه لاکان به رشت ، برای سوار کردن مسافر فریاد میزند و میگوید؛ رشت یه نفر ، رشت یک نفر، بیا سوار شو حرکته ، فقط یه نفر. خانم رشت میای؟ اقا فقط یک نفر؟ شما رشت میای؟ یک نفر حرکت
منوچهر نگاهش به سه اتوبوس بنز قرمز رنگی می افتد که درون محوطه ی وسیع و باز پارکینگ زندان کنار هم صف شده اند و شوفر نیز به لنگ مشغول تمیز کردنش است ولی راننده هایش همگی سرباز و چپیه به گردن هستند ، او چشمش به دادستان وقت شهر رشت می افتد که خداوردی نام داشت و بدلیل متمایز بودنش و کارهای بی نهایت عجیب و خاصی که در سالهای اخیر مرتکب شده بود همگان وی را به خوبی میشناختند ، منوچهر در لحظه ای کوتاه با خداوردی چشم در چشم میشود و از نگاهه تیز و اخم و سکوت خداوردی ، کمی هول میشود و لبخندی زده و دستی به معنای سلام تکان میدهد تا عرض ادبی کرده باشد ، خدا وردی او را با حرکت دست ، فرا میخواند
منوچ با قدم های لرزان و مضطرب. پیش میرود ، و با حالتی محترمانه و مودبانه با لحنی که نشانگر ندامت و پشیمانی و سرشکستگی باشد میگوید؛ سلام حاج اقا خداوردی ، من ازاد شدم . ببخش اگه زمانی خاطر شما رو ازرده کرده باشم طی دوران محکومیتم . من دیگه هرگز دست به خلاف نمیزنم ، اگه امری ندارید من مرخص بشم.
خداوردی با اخم به وی زول زده و میگوید؛ لش ببر
منوچ با نگاهی متعجب و رنجیده سرش را بالا می اورد و نگاه تندی به وی میدوزد و با حرص و غضب نفسی عمیق میکشد و اخم میکند و بر میگردد تا به سمت جاده اصلی برود ، چند قدم بیشتر نرفته که خداوردی میگوید ؛ واستا ، برگرد بیا اینجا ببینمت . کارت دارم نرو.
منوچهر باز میگردد و دیگر اثری از لبخند بر لبش نیست و با اخم به او زول زده
خداوردی؛ کجا میری؟
منوچهر پرواز؛ خانه ی پدری ام در رشت
خداوردی ؛ کجای رشت هستش؟
منوچهر؛ سمت محله ی آفخراء
خداوردی؛ پس برو توی اتوبوس اولی بشین تا یه جایی برسونیمت.
منوچهر؛ مزاحم نمیشم، خودم میرم. شما به زحمت می افتید اخه
خداوردی؛ بهت میگم لش ببر توی اتوبوس
منوچهر لحظاتی بعد خودش را دستبند و پابند خورده درون اتوبوس همراه منتخبی از شرور ترین و مخوف ترین زندانیان زندان های دیگر گیلان در میابد .
و مطلع میشود که قرار است بدترین و شنیع ترین جرایم و محکومان محبوص در زندان های ایران را دستچین و روانه ی جزیره کنند. اما او به چه اتهامی توسط دادستان به دیگر اشرار و محکومان پیوسته بود؟ خودش نیز نمیدانست . چون که وی تازه برای لحظاتی کوتاه بود که ازاد گشته بود و هیچ جرم ، و یا عمل خلاف قانونی مرتکب نشده بود. چه برسد به انکه بخواهد بواسطه ی جرم تحت پیگرد قانونی قرار گیرد و یا دستگیر شود و بازداشت و سپس روانه ی دادگاه گردد . او هاج واج مانده بود که این چه شوخی مسخره ایست که با وی میکنند.
از جانبی نیز میان صد ها زندانی محکوم به حبس ابد و یا قاتلان جانی و بلفطره و یا اشرار بی عاطفه و حیوان صفتی که همگی خصلت ضعیف کشی دارند ،جراءت اعتراض کردن ندارد و صدایش در گلو خفه میشود ، او در میابد که. برای یکروز و یکشب است اتوبوس در حرکت است و بجای جزیره انها سمت کویر میروند ، و انگاه در میابد که پس بی شک جزیره مورد نظر در دریای خزر واقع نشده و حتما در دریای عمان و یا خلیج فارس واقع شده.
منوچهر سه سال را در جزیره ای ناشناخته که هیچ اسم و رسمی ندارد و برای تلف کردن و کشته شدن مجرمان خاص استفاده میگردد سپری نمود ، و او از هجده زندانی بازمانده ای بود که از سیصد و هفتاد محکومی طی سه نوبت در بهار 1366 ، و پاییز 1366 و اسفند 1366. به ان جزیره انتقال داده شده بودند .
خداوردی دادستان متفاوت ان سالها که داستان های باور نکردنی ای پیرامونش نقل میشود و آوازه اش همچون خلخالی حاکم شرع دوره اول انقلاب بوده در نهایت چند سال بعد درون خودروی رنو خارج شهر قزوین. بیرون. کارگاه سنگ پاسازی ، با کلت کمری خودمشی نمود و جسدش پیدا شد .
. ژیلا مساعد ، لیلا کردبچه، چیستا یثربی. و.از بهترین های شعر وطن .
مهسا پهلوان ، نسیم لطفی ، نرگس دوست ، از تازه های شعر نو وطن هستند
چیستا یثربی ، اثار متعددی از این بانوی خ.ش قلم در سبک های سپید، نو ، موج نو موجود است .
نرگس دوست . از شعرای خوب و احساس نویس ما از اساتید خوب ادبیات و شعرسرایی
. مریم سوادکوهی ، لیلا کردبچه ، هدیه ، سیمین دانشور، پروین اعتصامی ،
تمامی عزیزانی که عکس مبارک شان و یا نام گوهروارشان این مطلب را نورانی و. با ارزش نموده از شاعرین محترم و توانمندی هستند که. اشعاری همچون اشعار ذیل را سروده اند . و از تک تکشان سپاسگذار و. قدر دانسم. در ضمن از اینکه بنده و وبلاگ و وبسایت ملقب به جناب اقای براری را. لایق دانستید. بسیار شادمان و. خرسندم . قلمتان مانا . تهمینه سعادتی اجرودی. ﻠ ﺯﺩﻡ . ( ﺷﻮﺍ ﺍﺭﺩﻭﺋ )
ﻠ ﺯﺩﻡ . ( ﺷﻮﺍ ﺍﺭﺩﻭﺋ )
ﺑﺎﺯﺩﻳﺪ : 2358
ﻫﺰﺍﺭ ﻠ ﺯﺩﻡ
ﺗﻮ ﻫﻨﻮﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﺳﺮﺩ ﻭ ﺳﻨ
ﺑﺎ ﺗﻨ ﻪ ﺑﻮ ﺩﻝ ﺯﺩ ﻣ ﺩﺍﺩ
ﻠ ﻣ ﺯﺩﻡ ﻭ ﻋﺸﻖ
ﻮ ﻭ ﻮ ﺗﺮ ﻣ ﺷﺪ
ﻋﺸﻖ ﺑﺮﻪ ﺍ ﺑﻮﺩ
ﻮ ﺍﻣﺎ ﻋﻤﻖ
ﻭ ﻣﻦ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺗﻨﺪ
ﻪ ﺶ ﺍﺯ ﻋﺼﺮ
ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﺮﻪ ﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ
)) ﺷﻮﺍ ﺍﺭﺩﻭﺋ ((
https://telegram.me/sherebarankhorde
ﻫﺎﻢ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﺮﻧﺪﻩ ﺍ ﺳﺖ .( ﺳﺪﻩ ﺩﺍﻭﺩ )
ﺑﺎﺯﺩﻳﺪ : 392
ﺩﻟﺘﻨ ﻫﺎﻢ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﺮﻧﺪﻩ ﺍ ﺳﺖ
ﻪ ﺧﺎﻝ ﻣ ﻨﺪ
ﻮ
ﺁﻣﻮﺧﺘﻨ ﺳﺖ .
)) ﺳﺪﻩ ﺩﺍﻭﺩ ((
ﺑﺮﺴﺐﻫﺎ : ﺳﺪﻩ ﺩﺍﻭﺩ
ﺁﺩﻡﻫﺎ ﺑﻬﺎﺭ
ﻪ ﻣﻛﻨﻴﺪ
ﺑﺎ ﺑﺮ ﻛﻪ ﺧﺰﺍﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﺩ؟
ﻪ ﺴ ﻣ ﺩﺍﻧﺪ
ﻫﺮ ﺎﺰ
ﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺑﺎ ﺑﺮﺮﺰﺍﻥ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ
ﻣ ﻣﺮﻧﺪ
)) ﻏﺰﻝ ﺍﻗﻠﺪ
بازدید4747 پنﺞ ﺍﻧﺸﺖ ﺑﻮﺩ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻱ ﻣﺎ
ﻛﻪ ﻨﺠﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺗﺮﻙ ﻛﺮﺩﻱ
ﻫﻨﻮﺯ ﺻﺪﺍﻱ ﻫﻮﺍﻴﻤﺎ
ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺑﻲ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ
ﺍﺯ ﻧﻔﺮﻳﻦ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ
ﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎﻱ ﺳﻴﺎﻩ
ﻴﺎﻡ ﺁﻭﺭﺍﻥ ﺩﻝ ﺗﻨﻲ ﺍﻧﺪ
ﻛﻪ ﻫﺮ ﺎﻳﻴﺰ ﻛﻮ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﺣﻨﺠﺮﻩ ﻱ ﻟﺮﺯﺍﻧﻢ
ﻣﺮ ﺳﻔﺮ ﻘﺪﺭ ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻃﻮﻻﻧﻲ ﺑﺎﺷﺪ
ﺗﻮ ﻛﻪ ﻤﺪﺍﻥ ﻧﺒﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻱ
ﺭﻓﺘﻲ ﻛﻪ ﺑﻴﺎﻳﻲ
ﻭ ﻓﺮﻭﺩﺎﻩ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﺳﻜﻮﻱ ﺮﻳﺪﻥ ﺑﻮﺩ
ﻧﻪ ﻳﻚ ﺩﺭﻳﻪ ﺑﻪ ﺃﺑﺪﻳﺖ
ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻱ
ﻭ ﻣﺎﻩ ﻫﺎ ﻣﻲ ﺬﺭﻧﺪ
ﺑﻪ ﻧﻘﺸﻪ ﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﻭﻱ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﺯﻝ ﻣﻲ ﺯﻧﻢ
ﻭ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ
ﻨﺞ ﺍﻧﺸﺖ ﻓﺎﺻﻠﻪ
ﻧﻤﻲ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻭﺭ ﺑﺎﺷﺪ !
)) ﺭﻭﺷﻨ ﺁﺭﺍﻣﺶ ((
بازدید 5768
باید ان
شﺐﻫﺎ ﻣﺮﺩﻧ
ﻭ ﻢﺳﻮ ﺭﺍ
ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷ
ﻧﻢِ ﺍﻧﺪﻭﻩ
ﺑﺎﺭﺍﻥِ ﺷﺮﺟ
ﺧﻔﻪ ﺩﺭ ﺁﻭﺍ ﻣﺮﻣﻮﺯ
ﺁﻣﺨﺘﻪ ﺑﺎ ﺑﻮ ﺗﻨﺪ ﻓﻘﺮ
ﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﻋﻨﺒﻮﺕﻫﺎ ﺑﺗﺠﺮﺑﻪ ﻮ
ﺗﺎﺭﻫﺎ ﺍﺯ ﻠﻤﻪ ﻣﺗﻨﺪﻢ
ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺩ
ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺷﺐ
ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺩﺭﺧﺖ ﺧﻮﺵﻋﻄﺮ ﺍﺎﻟﺘﻮﺱ
ﻭ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﻫﻤﺴﺎﻪﻫﺎ
ﻪ ﻓﻮّﺍﺭﻩﻫﺎ ﺑﺗﻔﺎﻭﺗﺷﺎﻥ
ﻫﻤﺸﻪ ﺩﺭ ﻓﻮﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺸﺖ ﺣﺼﺮ ﻨﺠﺮﻩﻫﺎ ﻣﺎﺪﻧﺪ
ﺗﺎ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻟَﺨﺖ ﻭ ﺗﻨﺒﻞ ﺭﺍ
ﻧﺰﺴﺘﻪ ﺑﺎﺷ
ﻧﻤﺩﺍﻧ
ﻮﻧﻪ ﺿﺨﺎﻣﺖ ﺩﻟﺘﻨ
ﺸﺖ ﻨﺠﺮﻩﺍﺕ ﺭﺍ
ﺗﺎﺭ ﻣﻨﺪ
ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺜﻞ ﺷﺶ.
ﺩﺭ ﺣﺎﺕِ ﺣﺲﻫﺎﺖ ﻗﺪﻡ ﻣﺯﻧﺪ
ﺩﺭ ﺁﻥ ﻏﺮﻭﺏﻫﺎ ﺣﺰﻥﺍﻧﺰ
ﺩﻝﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﻫ ﺮﺍﻏ ﺭﻭﺷﻦ ﻧﻤﺷﺪ
ﺩﺭ ﺁﻥ ﻏﺮﻭﺏﻫﺎ ﺑﻮﺩ
ﻪ ﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﻧﺠﺎﺗﻤﺎﻥ ﺁﻣﺪ
ﻭ ﺷﻌﺮ ﻓﺘﺤﻤﺎﻥ ﺮﺩ .
)) ﻼ ﻣﺴﺎﻋﺪ ((
https://telegram.me/sherebarankhorde
ﻫﻤﺸﻪ ﻫﺮﺍﺳﻢ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ . ( شین صیقلانی )
ﺑﺎﺯﺩﻳﺪ : 8649
ﻫﻤﺸﻪ ﻫﺮﺍﺳﻢ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ
ﻪ ﺻﺒﺢ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﺪﺍﺭ ﺷﻮﻡ
ﺑﺎ ﻫﺮﺍﺱ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻮﻨﺪ
ﻓﻘﻂ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻮﺩ
ﺑﻬﺎﺭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ .
ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﺪﺍﺭ ﻣ ﺷﻮﻡ ﻣ ﺮﺳﻢ ﺑﻬﺎﺭ ﺠﺎ ﺭﻓﺖ؟
ﺴ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺮﺍ ﻧﻤ ﺩﻫﺪ
ﺳﻮﺕ ﻣ ﻨﻨﺪ !
شین .
ﺷﺒﻪ ﻧﻔﺖ ﺰ ﺗﻮ ﺗﻨﻢ ﻫﺴﺖ
ﻪ ﺩﻧﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﻢ ﺟﻠﺐ ﺮﺩﻩ
ﺑﻪ ﺍﺳﺘﻌﻤﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺗﻦ ﺳﺮﺩﻡ
ﻪ ﺁﺯﺍﺩ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺳﻠﺐ ﺮﺩﻩ
ﻪ ﺍﻗﺎﻧﻮﺱ ، ﺩﻭﺭﻩ ﺍﺯ ﺟﻬﺎﻧﻢ
ﺍﺯﻡ ﺩﻭﺭﻩ ، ﻭﻟ ﺗﻬﺪﺪ ﻣﺸﻢ
ﻪ ﺷﺐ ﺑﺎ ﺗﻨﻢ ﻫﻢ ﻣﺮﺯ ﻣﺸﻪ
ﻣﻨﻢ ﺍﺯ ﺸﻮﺭﻡ ﺗﺒﻌﺪ ﻣﺸﻢ
ﺗﻮ ﺍﻦ ﺟﻨ ﺳﺨﺖ ﻧﺎﺑﺮﺍﺑﺮ
ﺧﺸﺎﺏ ﺧﺎﻟِ ﻫﻔﺖ ﺗﺮﻡ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﻦ ﺍﺭﺗﺶ ﺑﺎﻧﻪ ، ﺑﺎﺪ
ﺧﻠﺞ ﺸﻢ ﻫﺎﻣﻮ ﺲ ﺑﺮﻡ
ﺑﻪ ﻫﺮ ﺷﻌﺮ ﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺭﺳﺪﻡ
ﻧﻮﺷﺘﻢ ﺍﻦ ﺍﺳﺎﺭﺕ ﺳﻬﻢ ﻣﻦ ﻧﺴﺖ
ﺳﻮﺕ ﻣﻦ ﻪ ﺩﻧﺎ ﺍﻋﺘﺮﺍﺿﻪ .
ﺑﻪ ﺍﻦ ﺟﻨ ﻪ ﺍﺻﻼ ﺗﻦ ﺑﻪ ﺗﻦ ﻧﺴﺖ
ﻗﺼﻪ
ﺑﺎ ﺍﻭﻟﻦ ﻭﺍﻩ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﺷﻮﺩ
ﻭ ﺍﻭﻟﻦ ﻭﺍﻩ ، ﺮ ﺍﺳﺖ
ﻪ ﺳﻌ ﻣﻨﺪ ﺷﺒﻪ ﺟﻨﺘﻠﻤﻨ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﻭ ﺯﻧ ﺭﺍ ﻪ ﻣﺜﻞ ﺑﺮّﻩ ، ﺳﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺑﺮﺩ
ﻭ ﻣﻦ
ﺩﻗﻘﺎً ﻫﻤﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺁﻓﺮﺪﻩ ﺷﺪﻡ
ﻭﺍﻩﺍ ﻮ
ﺩﺭ ﻫﺌﺖ ﺩﺧﺘﺮﺑﻪﺍ ﻪ ﻣﺩﺍﻧﺪ ﺍﺮ ﺑﺰﺭ ﺷﻮﺩ
ﻪ ﺳﺮﻧﻮﺷﺘ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺵ ﺍﺳﺖ
ـ ﻫﻤﻦﺟﺎ ﻗﺼﻪ ﺎﺩﺗﺎﻥ ﺑﻤﺎﻧﺪ !
ﺗﺎ ﻣﻦ ﺑﺮﻭﻡ ﺑﺰﺭ ﺷﻮﻡ
ﻭ ﺑﺎ ﻔﺶﻫﺎ ﺎﺷﻨﻪﺑﻠﻨﺪ ﺑﻪ ﻗﺼﻪ ﺑﺮﺮﺩﻡ ـ
ﺣﺎﻻ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ،
ﻧﻤﺩﺍﻧﻢ ﻪ ﺣﻤﺘ ﺍﺳﺖ !
ﻪ ﻣﺜﻞ ﺑﺎﺩِ ﺍﻭﻝ ﺎﺰ ﻣﻭﺯﺩ ﻻ ﻣﻮﻫﺎﻢ
ﻣﺜﻞ ﺍﻭﻟﻦ ﺩﺍﻧ ﺑﺮﻑِ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ، ﻮﻧﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﻣﺑﻮﺳﺪ
ﻭ ﻣﺜﻞ ﺑﻮ ﺳﺒﺰﻩ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﺑﻧﺎﺯﻡ ﻣﻨﺪ ﺍﺯ ﻫﻤﻪﺰ
ﻃﻮﺭﻪ ﺍﺯ ﻨﺎﺭﺵ ﻪ ﺭﺩ ﻣﺷﻮﻡ
ﻧﺎﻬﺎﻥ ﺁﻏﻮﺷﻢ ﺮ ﺍﺯ ﺭﺯﻫﺎ ﺳﺮﺥ ﻭﺣﺸ ﻣﺷﻮﺩ
ﻧﻪ !
ﺑﺶ ﺍﺯ ﺍﻦ ﺗﺤﻤﻞِ ﺩﻭﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺯ ﺁﻏﻮﺷﺶ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻡ
ـ ﻋﺠﺎﻟﺘﺎً ﻫﻤﻦﺟﺎ ﺷﻌﺮ ﺑﻤﺎﻧﺪ
ﺗﺎ ﻣﻦ ﺑﺮﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻨﺪ ﺻﻔﺤ ﻗﺒﻞ
ﺑﻪ ﻧﻮﺴﻨﺪﻩ ﺑﻮﻢ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵِ ﺍﻭ ﺑﻨﻮﺴﺪ
ﻣﻦ
زﺧﻤ ﻋﻤﻘﻢ
ﻪ ﺑﺮﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩﻧﺖ ﺩﻫﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﺮﺩﻩﺍﻡ
ﻭ ﻮﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﻮﻥ ﺴﺐ ﺯﺧﻤ ﺑﺰﺭ
ﺑﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﺸﺪﻡ. لﻼ ﺮﺩﺑﻪ
بی او
با او شدم
بی او ، از تن گذشتم
سراپا ، روح شدم
کالبد که به خاک رفت
یک جرعه ی نور شدم
بی جسم و تن
با او ماندم
بی او ، سراپا او شدم
عاشقی ، از جنس قو شدم
داستان کوتاه شماره ۶
آسمان میبارد اما در نگاه دخترک این بارش زیباست، او حامل مهمترین خبر روزگارش است ، خبری که بخاطرش از دانشگاه انصراف داده و مشتاق گفتن خبر به شریک زندگیش لحظات را به شمارش نشسته تا عاقبت به مقصد رسیده ، راننده چمدان ها را یکی یکی از صندوق عقب ماشین بیرون می آورد و می گذاشت کنار ساختمان با سنگهای سیاه ، نام ساختمان پارسا بود اما حروف برجسته ی نصب شده بر نمای ساختمان کج و نامفهوم شده بود ، گویی نیمه ی دومش یعنی سا براثر باد و طوفان جدا و مفقود شده است .
مهشید توی تاریکی کلیدها را یکی یکی نگاه می کرد. کلید در ساختمان را پیدا کرد و در را باز کرد و به راننده گفت: لطفا” چمدان ها را بیارید طبقه ی چهارم واحد شش .
وارد ساختمان شد و رفت به طرف آسانسور که ته راهرو بود. توی آینه ی آسانسور خودش را برانداز کرد. دکمه ی طبقه ی چهارم را زد. روسری اش را برداشت و دستی به موهاش کشید. از توی کیفش ماتیکی درآورد و مالید به لبهاش .
دکمه های بارانی اش را باز کرد. آسانسور طبقه ی چهارم ایستاد …
مردی جلوی در خانه ایستاده بود. مهشید روسری اش را نصفه نیمه روی سرش انداخت: بفرمائید؟ مرد با ته لهجه ای که داشت جواب داد: چه عجب بالاخره یه نفر اومد…
خانم پیتزا سفارش میدید پس چرا وای نمی ایستید فاکتورش رو بگیرینش
یه ربّه دارم زنگ میزنم … الاّف کردید ما رو؟! مهشید کلید را در قفل چرخاند و انگار که داشت با خودش حرف میزد ساعتش را نگاه کرد . ساعت یازده و نیم بود: کی پیتزا سفارش داده این وقت شب؟ همزمان با چرخاندن کلید، در از پشت باز شد . نگاه امیر که داشت صورتش را با حوله خشک می کرد به نگاه مهشید گره خورد: مهشید؟!
مهشید گل از گلش شکفت. کیف دستی اش را داد دست چپش و آن یکی دستش را دور گردن امیر قلاب کرد : سلام.
امیر با دستپاچگی : سلام. تو… تو رشت چه کار میکنی؟
مرد زیر لب چیزی گفت که فقط خودش شنید! مهشید خنده ا ش راخورد، عقب رفت. به مرد و
پیتزاهایی که دستش بود نگاهی کرد و به امیر هم: می خوای برگردم؟!
: نه عزیزم … نه … فقط غافلگیر شدم.
: من هم همین قصدو داشتم! نمی خوای پیتزاها رو از دست آقا بگیری ؟ ظاهرا” خیلی وقته منتظرند .
آسانسور در طبقه ی چهارم ایستاد . چمدانها یکی یکی از آسانسور خارج می شد.امیر با پیکی که پیتزا آورده بود حساب کرد. با عجله رفت سمت آسانسور و چمدانها را از دست راننده گرفت و به داخل خانه برد. مهشید پیتزاها را روی اپن گذاشت.
امیر آخرین چمدان را که آورد در را بست .
پیتزاها را از روی اپن برداشت و روی عسلی کوچک جلوی مبلی که مهشید نشسته بود گذاشت: نگفته بودی امشب بر میگردی؟ میگفتی می اومدم دنبالت.
مهشید که روی مبل تکیه داده بود به سمت پیتزاها خیز برداشت. یکی از پیتزاها را به سمت خودش کشید . در آن را باز کرد و با ولع یک تکه ی آن را در دهان گذاشت. دوباره سرش را به مبل تکیه داد و درحالی که میخورد چشمانش را بست: فکر میکردم زودتر برسم. توی فرودگاه مشهد اسیر شدم.
پروازم تاخیر داشت. امیر بلند شد ریز نگاهی به مهشید انداخت و موبایلش را که روی کاناپه بود برداشت و همانطور که روی صفحه ی موبایلش چیزی می نوشت حرف هم میزد: چی شد؟ کارای ثبت نامتو انجام دادی ؟
به این زودی دلت تنگ شد؟ حداقل یه خبر میدادی داری میای. گرچه … منم امروز سرم خیلی شلوغ بود… این بچه های اموزشکده زبان خیلی اذیت میکنن … خسته شدم از دست این بچه دبیرستانی ها . رفت روی مبل روبروی مهشید نشست. مهشید همچنان چشماش بسته بود .
. امیر یک تکه پیتزا برداشت و شروع کرد به خوردن : حالت خوبه عزیزم؟ نگفتی چرا زود برگشتی؟ این کتابا رو هر دفعه می خوای با خودت از مشهد تا رشت بکشی؟
مهشید چشماشو باز کرد و به سمت امیر خم شد: دیگه قرار نیست با خودم بکشمشون. امروز رفتم دانشگاه و انصراف دادم . با صاحب خونه هم تسویه کردم.
امیر تکه ی دیگری پیتزا را نزدیک دهانش برد، درحالی که هنوز اولی را پایین نداده بود سرفه ای کرد: چه کار کردی؟!
: تلفنی که گفته بودم تصمیمات جدیدی دارم میگیرم.
امیر بلند شد و با عصبانیت داد کشید:هیچ معلوم هست چه کار میکنی؟ من نباید بدونم این تصمیمات جدید چیه؟ خونه رو که تازه اجاره کردیم . خودت انتخابش کردی. گفتی دوا درمون دیگه فایده نداره منم گفتم باشه … ولی نگفتی می خوای از دانشگاه انصراف بدی؟ مگه خول شدی؟
مهشید خیلی خونسرد انگار نمیشنید امیر چه میگفت: مثل اینکه این یه هفته ای که من نبودم بهت خوش گذشته! …آب افتاده زیر پوستت. دو تا دو تا پیتزا میگیری!
امیر رنگش پرید . سر جایش خشکش زد . خودش را جمع و جور کرد و به سمت آشپزخانه رفت .
در کابینت ها را یکی یکی باز میکرد. در صدایش لرزشی نامحسوس به گوش می خورد: من… فقط نگرانتم . چند روز پیش عمو خسرو زنگ زد.
گفت مدارک پزشکیتونو بفرستید دوباره بررسی کنم . میگفت هشت سال اینجا صبر کردید بس نبود؟ گفت با یکی از دوستاش تو آمریکا که متخصص نازائیه صحبت کرده، اگه مهشید خانم بخوان می تونه برای آمریکا…. ای بابا پس این قهوه کجاست؟!
مهشید از جاش بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت .فضای خانه به شکل غیر منتظره ای مبهم و سنگین شد .
از توی کیف دستی اش کاغذی درآورد و به سمت پذیرایی رفت. حال و پذیرایی با انحنایی مایل به هم راه داشتند. دور تا دور پذیرایی مبل چیده شده بود.
میز ناهار خوری کوچکی کنار چوبی با نقش و نگار های سنتی حکاکی شده لبه های آن به چشم می خورد. گلدان بلور روی میز که همیشه خالی از گل بود توجهش را جلب کرد. چند شاخه ارکیده ی تازه ی قرمز صورتی با رگه های باریک زرد رنگ وسطش در گلدان جا خوش کرده بودند. دو شمع با پایه های نقره ای در دوسوی گلدان نقش بادی گاردهای گلدان را بازی میکردند.
مهشید کاغذ را روی میز گذاشت .
صندلی پشت میز را به عقب کشید . خواست بنشیند که تلفن زنگ زد. امیر که هنوز در آشپزخانه بود و داشت داخل کابینتها سرک میکشید با عجله بیرون آمد.
مهشید به سمت گوشی تلفنی که روی کاناپه افتاده بود رفت و این وقت شب کی میتونه باشه؟
امیر : من برمیدارم . این … این آقای نعمتی مدیر ساختمونم همش نصف شب زنگ میزنه . شارژ واحدو میخواد! به اتاق خواب رفت . سر راه تعادلش را از دست داد و نزدیک بود زمین بخورد. زنگ تلفن قطع شد .امیر آنقدر آهسته حرف میزد که صدایی از اتاق بیرون نمی آمد.
مهشید اخم هایش را درهم کشید . موبایل روی میز داشت چشمک میزد و میلرزید. مهشید با عجله موبایل را برداشت و صفحه پیام جدید را باز کرد: باشه عزیزم پس فردا شب من منتظرتم. مینا
صفحه پیامهای فرستاده شده را که باز کرد گُر گرفت: قرارِ امشب منتفی.
موبایل امیر بود. مهشید سرش گیج رفت. انگار آتش مذاب روی سرش ریخته بودند. موبایل را روی میز انداخت. با پشت دست ماتیکش رو پاک کرد
ردّ سرخی از ماتیک بر پشت دستش جا ماند. دکمه های پالتویی را که هنوز تنش بود بست. روسری اش را روی سرش انداخت و کیف دستی اش را از روی مبل برداشت و به سمت در رفت. یک لحظه ایستاد . درآینه ای که کنار چوب لباسی آویزان بود نگاهی انداخت. چشمهاش قرمز بود
. امیر هنوز از اتاق بیرون نیامده بود. مهشید در را باز کرد و محکم به هم کوبید.
با صدای در امیر از اتاق بیرون آمد .در خانه را باز کرد. دکمه ی آسانسور را زد. نمایشگر طبقه ی پارکینگ را نشان میداد . برگشت داخل خانه و به پذیرایی رفت . پنجره را باز کرد و خیابان جوادپور را رصد کرد. پرنده پر نمیزد یا آنقدر فاصله زیاد بود که در آن تاریکی چیزی ندید. برگشت
. دستش را روی سرش گذاشت. باد سردی به داخل می وزید. کاغذ روی میز تلو تلو خوران به زمین افتاد .حاشیه ی ابی رنگ بالای کاغذ توجهش را جلب کرد.
امیر خم شد و کاغذ را برداشت .اسم مهشید را دید. خواند، از چپ به راست. کاغذ از دستش روی میز رها شد . پایین که میرفت هر سه چهار تا پله را یکی میکرد.
در خانه باز مانده بود و پنجره هم. کوران، گلدان را روی میز انداخت . در محکم به هم خورد و کاغذ افتاد روی زمین .قطره های آبی که از گلدان بلور شکسته ی روی میز بر روی کاغذ میچکید نتیجه ی مثبت آزمایش بارداری را
پررنگ و پرنگ تر میکرد
شین_ب
دریافت
عنوان: پرستار و دکتر رقصیدن برای روحیه بخشیدن به بیماران مبتلا به کرونا
حجم: 3.09 مگابایت
توضیحات: قصیدن پرستاران و دکترها برای بیماران کرونایی
دریافتا سپاس از تمامی پرستاران و دکترهای باشرف و با غیرت . مرسی از شما دریافت
عنوان: دکتر و پرستار برای روحیه بخشیدن به بیماران مبتلا به ویروس کرونا رقصیدند
حجم: 4.12 مگابایت
توضیحات: رقص پرستار برای روحیه بخشیدن به بیماران مبتلا به ویروس کرونا
کلیک نمایید. و دریافت کنید
عنوان: پرستار و دکتر رقصیدن برای روحیه بخشیدن به بیماران مبتلا به کرونا
حجم: 3.09 مگابایت
توضیحات: قصیدن پرستاران و دکترها برای بیماران کرونایی
دریافت برای مشاهده و یا دانلود کلیپ کوتاه رقص پرستار و دکتر برای روحیه بیماران کرونا رو از اینجا دریافت نمایید
درباره این سایت