خزید . پسرک هرچه چشم بست دلش خواب نرفت ، افکاری گوناگون سویش سرازیر شده اند ، پسرک در فرار از افکاری آزاردهنده از خانه خارج میشود ، درب را آرام میبندد تا مادربزرگ پیرش از خواب بیدار نشود . آسمان خالی از ستاره ست و ابرهای سیاهی برسر شهر خیمه زدند ، شهر اسیر بغض لجباز و طولانی شد . پسرک نگاهی به سنگفرش دوخت ، خیابان خیس ولی باران نیست ، پسرک نگاهی به انتهای بن بست انداخت همچنان درخت پیر انجیل تکیه به دیوار زده ، شاخسارش همچون بازوهای بلندی بروی شانه های دیوار پیش رفته . پسرک بی هدف راهیه خیابان های سرد و ساکت میشود ، و باز رد پایش به سیه باغ ختم میشود ، و به گوشه ی خلوت و فرسوده ی پارک میرود ، نور ضعیفی از پنجره ی کوچک و شکسته ی کلبه ی زهواردر رفته ی باغبان به بیرون میتابد
پسرک چند سلفه میزند و میگوید ؛ سلام مشت کریم ، خوبی؟
_علیکم ، جوان تویی؟
مگه غیر از من کسی اینوقت شب میاد ته سیه باغ به باغبان پیر شهر سر بزنه؟
_ جوانک چیه؟ چی شده؟
هیچی مشت کریم ، چرا فکر میکنی چیزی شده؟ همینجوری داشتم رد میشدم ک خواستم یه سر بهت بزنم ببینم نفت واسه چراغت داری یا نه؟
(مشت کریم از روی تخت خواب چوبی و دستسازش برخواست و دمپایی کهنه اش را لنگه به لنگه پا کرد و پایش را کشان کشان سوی ضلع سوم و فرسوده ی کلبه اش کشاند ، قوطی کبریت را برداشت تا زیر سماور را آتش کند که پسرک با صدای دو رگه اش گفت؛
زحمت نکش مشت کریم ، من چای نمیخورم ، الانی خونه چای خوردم
_توکه گفتی تازه داشتی میرفتی خونه ، و بین راهی اومدی بهم سر بزنی!. ببین پسرجون شاید چشام سوء نداشته باشه اما گوشهام خوب میشنوه ، و صدات غم داره
مشت کریم هوا سرد شده ، نفت واسه چراغت داری؟ شام خوردی؟ راستی هرچقدر فکر کردم که به قند چی میگفتی یادم نیومد؟ آخه یه اصطلاح عجیب گفتی که مادربزرگمم دقیقا به قند همونو میگه آره تازه یهو یادم اومد میگفتی بهش قامپت . خیلی باحاله. یه جوریه. مثل یه فحش مودبانه میمونه
_ حرف تو حرف میاری که چی رو پنهون کنی؟ از کی پنهون کنی؟ از من؟ پس چرا اومدی پیشم. ؟
مشت کریم چی بگم بخدا. آخه من میدونم که نسبت بهت خیلی بی تجربه ام و چیزایی ک برام یه کوه غمو غصه داره واسه تو خنده داره.
_امروزم رفتی همون جا؟ بازم چشم انتظار موندی؟
آره رفتم ، بازم نبود گویی آب شده ریخته زمین ، سه سال هرروز دنبالش گشتم و نیست که نیست ، لااقل روی زمین خیس این شهر بارانی نیست ، پس لابد بخار شده رفته هوا ، الانم شاید درون یکی از ابرهای بالای سرمون جا خوش کرده ،
_چی میگی پسرجون؟ مگه خول شدی؟ اصلا معلوم هست داری صحبت کی رو میکنی برام؟
همون دختره که چشماش درشت بود ، کیفش صورتی ، اسمش بهار بود ، سه سال هرروز توی مسیر مدرسه میدیدمش ، و هرروز دنبالش میرفتم اما با فاصله تا مطمئن شم که سالم میرسه خونه شون.
_ خونه شون کجاست؟
چطور؟ مشت کریم تو که کل عمرت رو توی این سیاه باغ حبس بودی ، چرا ادرس عشق بربادرفته ی منو میپرسی؟
_آخه من به همون ادرسی ک دفعه پیش بطوره کلی اشاره کردی ، چندین سال پیش برای باغبانی رفتم ، تقریبا یه پنج شش بار بیشتر نرفتم اما صاحب اون عمارت رو بخوبی میشناسم
ْْ خونشون وسط خیابان شیک ، توی فرعی سمت راستی هست ، آخرین خونه توی بن بست مجلل
_آخه جوان ، اون ادرسی ک داری میگی به عمارت خان سالاری منتهی میشه که .
ْ اره. اره همونجاست . منظورت اون بنایی هست که سفید رنگ و بزرگه مثل یه قصر سلطنتی به چشم میاد؟ و چهارتا ستون سفید بلند داره که دوتاش توی ورودی خونه ست و از پایین بروی سطح پلکان های سنگ مرمر قرار گرفته و از طرف دیگه اش در حدود شش یا هفت متری ارتفاع میگیره و بعنوان پایه های نگهدارنده ی طاق هشتی سَردَری عمارت ختم میشه ؟
_اره همون رو میگم ، حالا تو عاشق دختره شدی یا عاشق اون ستون های مرمری؟
ْ مشت کریم داری متلک میگی؟ الان سه ساله که مدرسه مون عوض شده ولی هرروز میرم سر همون کوچه ی فرعی اما حتی یکبار هم ندیدمش
_ ببین جوانک من یه چیز رو میدونم ، که اگه خدا بخواد تا چیزی مقدر باشه ، هرکاری کنی و هرطوری فرار کنی ازش باز مجبوری بهش تن بدی و مقدر میشه ، اما افسوس و امان از وقتی که خدا نخواد و مصلحت ندونه تا انجام بشه ، اون وقت هرکاری هم کنی باز بی فایده ست ، و محال ممکنه که جور بیاد
ْْ خب آخه مشت کریم ، پس چرا میگی که خواستن توانستنه؟
_ آخ که شما جوونا چه خام و بی صبر و حوصله اید ، ببین رسیدن به عشق که مثل کاشتن یه نهال نیست ، که اگه بخوای پس خولستن توانستن بشه ، بلکه عشق بحثش جداست ، و ریشو قیچیش دست خداست ، باید ببینی تقدیر چه میخواد .
(مشت کریم چوب سیگارش را اول چند تا فوت کرد و بعد سیگارش رو کوک کرد توی چوب سیگار و با کبریت آتش زد و اولین کام رو با سلفه های عمیق از سیگار گرفت ولی دودی رو پس نداد انگار که دود رو با تمام وجود قورت داد). و گفت؛
هه ،، من که جوون بودم آرزوی کوچیکی داشتم که از بس شول گرفتم هرگز به آرزوم نرسیدم .
ْ آرزوت چی بود؟
_میخواستم آرایشگر بشم . ولی آخرش باغبان شدم ، هرچند الانم آرایشگر هستم .
(مشت کریم پا شد و قیچی باغبونیش رو دست گرفت جلوی یه بوته شمشاد ایستاد ،، چند بار قیچیش رو توی هوا باز و بسته کرد و جلوی صورتش نگهش داشت و با یه حالتی که انگار چشماش سوء داره دوطرف قیچی رو وَر انداز کرد سپس دو تا فوت سمت تیغه های قیچی کرد و با حالتی که انگار بوته ی شمشاد یه مشتری توی آرایشگاه ست شروع به هرس کردن بوته ی شمشاد کرد ، هرچند قیچی ای که میکرد یه قدم به عقب می اومد و از زاویه ای متفاوت به بوته خیره میشد ، سپس بر روی پاشنه ی پایش میچرخید و تکیه گاهش را عوض میکرد و نگاهی به دو سمتش می انداخت و مجددا شروع به هرس کردن مینمود )
ْ مشت کریم نگفتی تو اون ادرس رو از کجا اینقدر خوب بلدی؟ تو از کجا میدونی توی حیاطشون درخت کاج کج شده سمت صنوبر ؟ مشت کریم یه چیزی بگو. تمام روح و روانم در هم پیچیده
_جوانک من نمیتونم بهت چیزی رو بگم که از درکت بدوره و ظرفیت پذیرشش رو نداری
ْ مشت کریم من میدونم داری از چی حرف میزنی ، ولی باورش سخته که تو هم به همون چیزی فکر کنی که من مدتهاست بهش شک کردم ولی جرأت بیان کردنش رو ندارم . چون خب مطمینم اگه بگم هیچکی باورش نمیشه ، حتی بهم اَنگِ دیوانگی میزنند ، چون از اولش چندین بار هیچی .
_چندین بار چی.؟
ْ اگه بگم چه چیزایی دیدم ، باورت نمیشه مشت کریم ، من چطوری بگم آخه؟. از عقل سلیم به دور و پذیرفتنی نیست ، چون صد در صد به ماور[ طبیعه ربط داره و اصلا مشت کریم تو بهم بگو ببینم معنای ماوراء طبیعه رو بلدی؟
_ پسر جون ، اونی که تو منظورته ، ماوراء طبیعه نیست ، بلکه مابعد طبیعه ست . درست میگی ، تو فریب خوردی پسر جون ، اونی که تو رو اینطور جادو و محسور خودش کرده ، از جنس آدمی نیست ، بلکه خودش رو به اون شکل در میاره
ْ مشت کریم اگه یه کوچولو بخندم ناراحت نمیشی. ؟
_ بخندی؟ واسه چی بخندی؟ مگه خنده داره؟
ْ آخه مشتی جون ، من فدات شم ، محسور رو دیگه از کجا پیدا کردی و وسط حرفات گفتی؟ بعضی وقتا یه چیزایی میگی که آدم اصلا انتظارش رو نداره ، آخه میدونی مشتی!. یه چیزی هست راجع به تو و این باغ ک اگه بهت بگم ناراحت میشی، شایدم دلت بشکنه
_ حالا چی منتت رو بکشم تا حاضر شی بگی؟ ، نه پسر جون از این خبرا نیست ، اگه دلت میخواست تا بگی ، خودت بی ناز و اطوار میگفتی ، و نیازی به این ادا اصول در آوردن ها نبود
ْ مشتی همه ی دوستام بهم میگند که چرا ادای دیوانه ها رو در میارم ، ولی بخدا من هرگز کار بچگانه و یا ظاهر نمایی و تظاهر به دیوانگی نکردم
_ خب پس چرا بهت چنین تهمتی میزنند
ْ همه میگن که چرا هر شب سر تاریکای هوا ک میشه میام توی سیه باغ و با خودم حرف میزنم ، ولی من بهشون گفتم که مشت کریم آدم با تجربه و مهربانی هست ، و دلم میخواد باهاش هم کلام بشم درد دل کنم و.و.
_خب؟!
ْولی آخه چطور بگم والا!. اونا میگند که من دروغ میگم و پست صنوبر ته سیه باغ ، هیچ کسی نیست و اصلا مشت کریمی وجود نداره ،
_ خب اونا دروغ میگن ، دیوانه اند ، عوضی اند ، تو باور نکن ، اونا دروغ میگند ، بی ناموسن ، باور نکن ، اونا دروغ میگند اونا عوضی اند تو باور نکن ، اونا
ٌْ ای باباااا. دیدی ناراحت شدی ، و باز قاطی کردی !. باشه باشه ، من حرفشون رو باور نمیکنم ، تو دیگه بس کن ، سرم در د گرفت از بس مث طوطی تکرار میکنی جملات رو.، ولی آخه حقیقتش حتی یه بار که هوا روشن بود منو به زور آوردند و گفتند که باید مشت کریم رو بهشون نشون بدم ، _اونا عوضی اند ، اونا دروغ میگند ، تو گوش نکن ، تو بیا پیشم ، تو بیا حرف بزن ، تو نیای نمیشه درد دل کنی ، تو گوش نکن اگه درد دل نکنی مث من میشی ، ک وقتی سن تو بودم می اومدم اینجا ، و با یه پیرمرد دیوانه درد دل میکردم ، اما اونا بهم گفتن دیوانه ، من طرد شدم ، بعد اومدم همینجا یه کلبه ساختم ، بعد هم ک
ْ مشت کریم یعنی تو هم همین بلایی سرت اومده ک داره سر من میاد؟ تو هم سن من بودی ، عاشق همونی بودی که خونه شون یه درخت کج کاج داره ؟ ، مشتی ، من گیج شدم ،
_ تو داری با خودت حرف میزنی بچه جون
ْ نه مشتی، مگه دیوانه ام که با خودم حرف بزنم؟
_ بهت دارم چیز دیگه ای رو میگم چرا خوب گوش نمیکنی پسرجون ، بهت میگم تو داری با خودت حرف میزنی
ْ مشت کریم خول شدی مگه؟ من دارم با تو حرف میزنم
_ دقیقا درست میگی. ، ولی تو داری با شخص دیگری حرف نمیزنی ، تو داری با تو حرف میزنی. یا بهتره بگم من داری با من حرف میزنه و من داره از من دیگه میشنوه .
ْ مشت کریم تو حالت خرابه بخدا ، ای ن چرت و پرتا چیه داری میگی؟ .
نیمی از من ، گم شده ، آیا این منه در من را ندیدید .
ادامه دارد ، کلیک کنید
ادامه مطلب . برای خواندن ادامه مطلب ،کلیک نمایید
درباره این سایت